گفت‌وگویی مفصل با کامران شیردل

من مستند زندگی کرده‌ام

من مستند زندگی کرده‌ام

آیین بزرگداشت کامران شیردل در چهاردهمین جشنواره بین‌‌المللی سینماحقیقت همزمان با شب یلدا برگزار شد.

مصاحبه با کامران شیردل مثل اقتباس از یک رمان طولانی است. از کجای تک تک حرف‌های جذاب استاد می‌توان گذشت؟ آن هم هنرمندی که در مهم ترین  مقاطع تاریخی ایران تأثیرگذار بوده و حافظه  دقیق و پر از جزییاتی دارد. هر قسمت زندگی حرفهای کامران شیردل خودش یک فیلم است. از مستندهای وزارت فرهنگ و هنر گرفته تا مستند پیکان و مستندهای صنعتی و تحصیل در ایتالیا وشاهکاری مثل اون شب که بارون اومد.   طبیعتاً نمی‌توان در یک مصاحبه کوتاه آن‌ها را گنجاند اما تلاش شده که مروری کوتاه بر کارنامه‌ی پربار ایشان داشته باشیم.

در نسل سینماگران تحصیل کرده در فرنگ ما،  تنها کسی بودید که به ایتالیا رفتید؟ چرا ایتالیا؟

خیلی‌ها به ایتالیا رفتند. اما من تنها کسی بودم که زیر قولش با پدرش زد و به دلیل عشقش به سینما، معماری را رها کرد و به سراغ سینما رفت. در واقع اولین ایرانی بودم که وارد مرکز تجربی سینمای رم شدم. اما اینکه چرا به ایتالیا رفتم؛ من پدر بسیار نازنینی داشتم که انسان با بینشی بود که خود تحصیل کرده فرانسه بود، از پایه گذاران صنعت قند ایران و البته عاشق ایران، ایشان ابتدا می‌خواست مرا به ژاپن بفرستد، بعد نظرش عوض شد که مرا برای تحصیل معماری به سوئد بفرستد، اما در نهایت ایتالیا انتخاب شد که به نوعی حرف اول معماری در جهان آن روز را می زد.

 کی تصمیم گرفتید معماری را کنار بگذارید و سینما بخوانید؟

از لحظهای که پایم را از ایران بیرون گذاشتم می‌دانستم که معماری نخواهم خواند. ما از پدرانمان خیلی حرف شنوی داشتیم، جدای از اینکه خرجمان را می‌دادند، آدم‌های قدرتمندی هم بودند. من معماری را خیلی دوست داشتم اما عشق به سینما می‌چربید، اما نمی‌شد در بدو ورود این کار را کنم. سه چهار سالی صبر کردم و مدارجی را طی کردم، در آینده هم معماری خیلی به دردم خورد، این را به عنوان تعریف از خودم نمی‌گویم، اما یادم می‌آید اولین باری که فیلم ندامتگاه را با آقای آنتونیونی می‌دیدم، ایشان گفت چقدر این کار معماری دارد. مدرسه معماری نزدیک موزه هنرهای معاصر رم بود و من از بودن در فضای دانشکده چیزهای بسیاری در مورد تاریخ هنر ایتالیا و دنیا یاد گرفتم که بعدها خیلی به دردم خورد. مثل کنکور مدرسه فیلم که فقط ۳ ایتالیایی و ۶ خارجی می‌گرفت و آن دانشی که در آنجا فراگرفتم خیلی به دردم خورد. در نهایت می‌دانستم من آدمی نیستم که آجر روی آجر بگذارم، به خصوص وقتی که بعد از دو سال به ایران آمدم تا خانواده را ببینم، دیدم کسانی که در ایتالیا معماری خوانده‌اند و به ایران آمده‌اند، چگونه نوکری اربابان و سفارش دهندگان خود را می‌کنند.

 زمانی که شما به ایتالیا رفتید، سینمای ایتالیا مقیاسی جهانی داشت، اما فرمودید قبل از آن به سینما علاقه‌مند بودید. با توجه به محدودیت های اکران و بحث زبان (چون دوبله که در آن زمان وجود نداشت) این عشق چگونه شکل گرفت؟

این قسمت از زندگی مرا خیلی از افراد نمی‌شناسند. البته به زودی کتابی در مورد من  منتشر خواهد شد  که من تمام اینها را در آن توضیح داده ام، اما برای شما خواهم گفت، من بچه تهران هستم با ریشه سیصد ساله، اما در شهرستان‌ها بزرگ شدم و وقتی بزرگتر بودم به تهران آمدیم،  در خیابان بهار ساکن شدیم ،  زمانی که بالای بهار هیچ چیز جز کوه نبود. پدر من که از بنیانگذاران صنعت قند در ایران بود، از جوانی در میاندوآب کار خود را شروع کرد. کارش تاسیس کارخانه قند در نقاط مختلف ایران بود. من هم در میاندوآب به دنیا آمدم. فرزند دوم پس از کامبیز برادرم که پزشک معروفی بود. خانواده پا به پای پدر از این شهر به آن شهر می‌رفتیم تا او زمینی را تحویل بگیرد، کارخانه را بسازد، به بهره‌برداری برساند و تحویل دهد و شهر بعدی. من در شهرستان‌ها بزرگ شدم، در نتیجه سینما ندیده بودم. البته در پنج سالگی در تهران با خاله خودم که شخصیت و علایق  فرهنگی داشت  در میدان حسن‌آباد، به سینمایی به نام میهن رفتیم و فیلم« بازرس کل» با بازی دنی کی را دیدیم. تا اینکه در یازده سالگی به تهران آمدیم و ساکن شدیم. در محله بهار من همسایگانی پیدا کردم که یکی‌شان منوچهر نوذری بود. پسری جوان بود و هنوز بازیگر نشده بود. ما با هم کار تئاتر می‌کردیم. برادرش محمود نوذری فیلمبردار بود. آدم ساکت و نجیبی که من خودم را به او نزدیک کردم. من که در شهرستان بزرگ شده بودم، تهران برایم خیلی جذاب بود. همسایه ای داشتیم که مهاجری از باکو بود. ایشان مدیر سینما ایران و البرز و رکس بودند و همیشه ما را به سینما می‌بردند. نکته مهمی وجود دارد که پدر و مادر من اهمیت بسیار زیادی به زبان می‌دادند. از نظر آنها ضروری بود و البته ما هم با رغبت یاد می‌گرفتیم. دیدن فیلم‌ها، یادگیری زبان و مجلات خیلی خوب خارجی که به ایران می‌آمد حسابی من را به سمت سینما سوق داد. اولین مقاله ای که ترجمه کردم در مجله آشفته بود، درچهارده سالگی. مقاله‌ای علیه دسیکا که او را متهم کرده بود که به نئورئالیسم خیانت کرده. من مدرسه را می‌پیچاندم و به سینما می‌رفتم. البته درسم عالی بود و همیشه در امتحانات با نمره خوب قبول می‌شدم. اما وقتی پدرم فهمید حسابی ناراحت شد. حسابی فیلم می‌دیدم تا سال ۳۴ یا ۳۵ که در سینه‌کلوبی که هوشنگ کاووسی راه انداخته بود با نئورئالیسم آشنا شدم.

 هیچوقت در این دوران مستند هم دیدید؟

نه، اما مستند زندگی کردم. من از دوران کودکی‌ام در مرودشت خاطرات دقیقی دارم. تا قبل از بیمار شدنم، تمام ایران را رفته‌ام. من این سرزمین و آب و خاک را می‌پرستم. به همین دلیل در ایتالیا نماندم و آمدم. چند سال پیش که دولت ایتالیا به من لقب شوالیه داد، سفیر ایتالیا از من پرسید که چرا به آنجا نمی‌روم، در حالی که می توانم زندگی خوبی داشته باشم. از او پرسیدم شما اگر جای من بودید می‌رفتید؟ او که ایران را خیلی دوست داشت گفت نه، به خصوص توکه ایران را اینطور کامل می‌شناسی، از معماری و طبیعت آن گرفته تا دستباف های عشایر. تبار مادر من از عشایر باصری است. برای من مایه غرور و افتخار بود که همه جا را می‌رفتم و می‌دیدم. اینها بعدا در کار مستند خیلی به دردم خورد.

 در مورد پدرتان که صحبت می‌کنید، گویی یکی از شخصیت های فیلم‌های علی حاتمی هستند، چپ هم بوده‌اید؟

من به مدرسه ای در خیابان هدایت می‌رفتم و آن روزها حزب بازی زیاد بود. من روزنامه جوانان دموکرات می‌فروختم، سیزده چهارده سال داشتم. ناظم مدرسه به من فحش داد، من هم زدم در گوشش. پدر من را خواستند و می‌خواستند هر طور شده جلوی تحصیل مرا بگیرند. پدر من یکی از مهمترین مهندسین سازمان برنامه بود و آدم یلی بود و کلی آدم می‌شناخت. به هر دوز و کلکی بود دست مرا گرفت و از مدرسه در آورد و تک و تنها تبعید کرد به شهر شاهی یا قائمشهر فعلی که آنجا شده بود رئیس کارخانه نساجی. این همان کارخانه ای است که ابراهیم گلستان در کتاب گفتگوی خود با پرویز جاهد اشاره می‌کند که آنجا شده بود مرکز توده‌ای‌ها. من نوجوان وارد جایی شدم که مرکز چپ‌ها در شمال کشور بود. پدر من مثل یک کارگر محض کار می کرد، وسواسی بود و حتماً باید بر همه چیز نظارت می کرد، برای همین محصولات کارخانه هایش کیفیت بالایی داشتند. حالا این پدر سختگیر نمی‌دانست که من زیر عبایش شب‌ها با دوچرخه در ترک محله و محله های کارگری  روزنامه می‌فروختم. درست در کودتای ۲۸ مرداد من در شاهی بودم. پدر من مدیر کارخانه بود اما مصدقی بود، پس مورد عنایت دربار نبود.

 با این فکر رفتید به کشوری که مهد چپ‌ها در اروپای غربی بود؟

کاملآ! من در آنجا با کمونیست‌ها رفت و آمد می کردم و آنجا فیلم می‌دیدم.

 پس با برتولوچی هم آشنایی داشتید.

کاملآ، ما دوستان نزدیکی بودیم. زندگی کردیم با هم، در آنجا و در ایران.

  و به ایران برگشتید...

پدر من می‌گفت به نظر می‌رسد که من پول شما را می‌دهم، اما این پول برای ملت است. من فقط وسیله ای هستم که این پول به دست شما برسد. وقتی درستان تمام شد برمی‌گردید و کار می‌کنید و خدمت می کنید و این پول را پس می دهید. نه اینکه واقعاً پس بدهید، یعنی کار کنید و یاد بدهید.  البته من برگشتم و کار خودم را کردم، فیلم خودم را ساختم.

 فکر می‌کنم از ابتدا قرار نبود مستند بسازید، چطور شد که مستند ساز شدید؟

هر کسی که از مدرسه سینمایی بیرون میرود باید یک فیلم کوتاه بسازد، در استودیو و با بودجه محدودی که می‌دادند. حتی آنتونیونی و پیترو جرمی هم ساخته‌اند. باید خود را با بودجه و دکور آداپته می‌کردیم. فیلم را ساختم و موفق بود. سال بعدش جایزه پنجم مدارس سینمایی دنیا را در توکیو گرفت. من در آن موقع اصلا نمی‌دانستم فستیوال چیست. هرچند که دوسالی به عنوان میزبان و مترجم برای جشنواره ونیز کار کرده بودم. من ۱۷ دیماه ۱۳۴۳ به ایران آمدم، با یک کپی از فیلمم. زمستان سرد گذشت و من در بهار با دوستانم مثل آقای ری‌پور دیدار کردم. آنها به من گفتند با توجه به علائقی که داری غیر ممکن است بتوانی در این فضا کار کنی. تازه فیلم آقای گلستان، خشت و آینه بیرون آمده بود که اتفاقا من یک مصاحبه کوتاهی در مورد این فیلم کردم که بعدها باعث اختلافی بین من و آقای گلستان شد که تا الان هم با هم قهریم.

یک کار خوبی در ایران توسط آدم‌های فهیمی انجام می‌شد این بود که وقتی می‌فهمیدند کسی در زمینه سینما، در خارج ایران تحصیل کرده، دعوتش می‌کردند. بهرام ری‌پور مرا معرفی کرده بود و آقایی به نام حشمتی که رییس سازمان سینمایی وزارت فرهنگ و هنر بود مرا دعوت کرد که بازدیدی از وزارتخانه داشته باشم. خلاصه یک روز به آنجا رفتم و آنجا را به من نشان دادند. امکاناتی داشتند که در ایتالیا یک پیچ آن را هم پیدا نمی‌کردید. ما در ایتالیا با ابزاری کار می‌کردیم که برای جنگ جهانی دوم بود.  تازه ابزار خوبشان را به خاطر طرح مارشال داشتند. یک‌بار دیگر مرا دعوت کردند و بعد از ناهاری که خوردیم، گفتند فیلم ببینیم .من را به سالن سینمایی بردند که هنوز هم در وزارتخانه هست. چند فیلم دیدیم که فیلم‌های بدی هم نبودند. گود مقدس هژیر داریوش، ریتم آقای طیاب و چند فیلم دیگر. بعدش به دفتر آقای حشمتی رفتیم. ایشان از من پرسیدند خب چه کار می‌خواهی برای من انجام دهید؟ گفتم من تازه آمدم. به شما طرح خواهم داد. با قاطعیت گفت آقای شیردل، جای شما اینجاست. پرسیدم چطور؟ گفت غیرممکن است بتوانید در فضای بیرون کار کنید. مگر اینکه گلستان باشید، یعنی استودیو داشته باشید و با پول خود فیلمی بسازید که دو روز اکران شود و بعداز پرده پایین بیاید. انگار داشت آینده مرا می‌گفت. من وقتی به خارج رفته بودم که هنوز چیزی به نام فیلمفارسی وجود نداشت. بیرون که زدم کمکم باید به فکر کار می‌بودم و پول درمی‌آوردم. تا اینکه از طرف شرکتی به نام« آجیپ مینراریا» با من تماس گرفتند. یک شرکت نفتی ایتالیایی. با هم حرف زدیم و می‌خواستند مرا ببینند. می‌خواستند از چاه‌هایی که قرار بود در کوه‌های بختیاری حفر کنند مستند بسازم. من تعجب کردم و گفتم من مستند نخوانده‌ام، گفتند مستند که خواندنی نیست. در مدرسه سینمایی رم اصلا به ما مستند نشان نداده بودند، اما زندگی ایتالیایی ها خودِ مستند بود. بی‌خود نبود که نئورئالیسم از دل جامعه و سینمایشان بیرون آمده بود. وقتی جنگ ایتالیا را ویران کرده بود و استودیوهایی که دروغ می‌ساختند از بین رفته بود، روسلینی دوربین را به خیابان آورد و شروع به فیلمبرداری کرد. مستند در ذات ایتالیایی هاست. در حالی که فکر می کردم افق جدیدی رو به من باز شده، از شرکت دوباره به من زنگ زدند و مرا خواستند. لحنشان نگران بود. وقتی رفتم دیدم که ناراحت است. گفت که همزمان با ما، شرکت مادر هم با یک فیلمساز صحبت کرده است. من خندیدم و گفتم ناراحت نباشید، ما که بده بستانی نداشتیم. اصلا امشب با شما می‌آیم که از آن کارگردان استقبال کنیم. وقتی اسم او را گفتند رنگم پرید، برناردو برتولوچی! پرسید حالت که خوب بود، چی شد یهو؟ گفتم این آدم دوست من است، من با او زندگی کرده‌ام.

 جشنواره جهانی فیلم تهران چطور بود؟ شما در آنجا حضور داشتید؟

فیلم من در دوره سوم جایزه بهترین فیلم کوتاه را گرفت. سالی که جیلو پونته‌کوروو رییس هیات داوران بود. جشنواره جهانی فیلم تهران یک اکازیون بود. در مورد فیلمسازان بزرگ دیگر کشورها و چه در مورد فیلمسازان ایتالیایی که من به عنوان مترجم در کنار آن حضور داشتم باید بگویم که بعد از آن هم در هیچ جشنواره ای این همه غول سینما کنار هم جمع نشدند.

 شما زمانی راجع به دبی فیلم ساختید که کسی این شیخ نشین کوچک را نمی‌شناخت، بعد از پیشرفت دبی درخواستی برای ساخت فیلم از طرف آنها نداشتید؟

زمانی که فیلم مستند درباره دبی را پیش از انقلاب ساختم، حاکم فعلی دبی که در آن زمان شاهزاده بود در مراحل ساخت فیلم کنار من حضور داشت. همین چند سال پیش نیز من را به دبی دعوت کرد. با پسرم به آنجا رفتیم و پذیرایی شایانی از ما شد. از من پرسید؛ الان نمی‌خواهی از پیشرفت های دبی هم فیلم بسازی؟. به او گفتم اگر این کار را بکنم با عبارت «خلیج فارس» چه خواهید کرد؟ من این فیلم را بدون نام خلیج فارس نخواهم ساخت. پاسخی نداشت که بدهد.

 به نظر شما در سال هایی که سینما حقیقت برگزار شده آیا توانسته که به سینمای مستند ایران رشد کیفی بدهد؟

تنها چیزی که می توانم بگویم این است که خوشحالم که این‌ مدیران کار را دست گرفتند. با وجود اینکه مدیران در این چند سال چند بار عوض شدند احساس می کنم یک فکر منسجم پشت این مجموعه وجود دارد. با وجودی که  بعضی اوقات کمی سلیقه بازاری در آن احساس می شود  با این حال به سینمای مستند ایران آبرو و حیثیت داده‌اند. برای همین است منی که حاضر نبودم به هیچ عنوان داوری انجام دهم تا به حال دو بار داوری این جشنواره را من‌جمله پارسال بر عهده گرفته‌ام. در کل اعتقاد دارم که سینماحقیقت و این تیم گرداننده به رشد کیفی سینمای مستند در ایران فوق العاده کمک کرده‌اند.

گفتگو و تنظیم: محمود صادقلوگیوی