درباره مستند «سه نهزارم»/ امنیت، نقص ابدی انسانیت

درباره مستند «سه نهزارم»/ امنیت، نقص ابدی انسانیت

مستند «سه نهزارم» ساخته بهروز نورانی‌پور نقصی بزرگ را به یاد مخاطب می‌آورد: ناامنی و مصائب بی‌پایانش.

به گزارش روابط عمومی مرکز گسترش سینمای مستند، تجربی و پویانمایی، محمدتقی رحمتی: نورانی‌پور در مستند «سه نهزارم» با دوربینی کنش‌گر و فرمی تعاملی به سراغ سه دختر معصوم و دوست‌داشتنی‌ می‌رود که نسبتشان تنها شرایط حادّشان است و همۀ‌‌ آن‌ها از درد تنهایی و عدم حمایت و بی‌پناهی به شدت افسرده شده‌‌اند. به قول پدران ایرانی، دختر معصوم است، سرسیاه است، نیاز به حامی دارد؛ حال تصور کنید دخترانی که باید مردِ خود و بچه‌هایشان باشند، پدرِ خود و بچه‌هایشان باشند، حتی مادرِ خود و بچه‌هایشان باشند و کارگردان با انتقال بصری بسیار ‌‌تأثیرگذار این معانی، عمق فاجعه را به مخاطب انتقال‌ می‌دهد و مخاطب را از حالت انفعال و بی‌تفاوتی در‌می‌آورد.

دخترِ اول با دو بچه، یکی از شوهر اولش و دیگری از یک داعشی سعی‌ می‌کند تا با راه‌اندازی یک رادیوی محلی به خودش و بقیه امید بدهد و آبی باشد بر این درد و آسیب روحی جانکاه و کارگردان با نمایش نماهایی از رابطۀ او با بچه‌هایش، لایۀ عمیق مادرانۀ او را علیرغم سختی‌های بسیار برای تهیۀ آب و غذا و... به ما نشان‌ می‌دهد و برای لحظه‌ای، ما هم او را درک‌ می‌کنیم؛ ولی با تصور آیندۀ این بچه‌ها و سرنوشتِ بدون شناسنامۀ‌‌ آن‌ها دچار سردرگمی‌ می‌شویم و‌ نمی‌دانیم این مادران و فرزندانشان با توجه به بی‌محبتی‌ای که از اطرافیان و جامعه‌ می‌بینند، آیا‌ می‌توانند بر مسیر فطرت پاک انسانی خود ادامه دهند و بغض‌ها و کینه‌ها را در خود هضم کنند یا نه. اینجاست که مخاطب دچار سرگشتگی‌ می‌شود و‌ نمی‌داند کدام درست است و حکم عقل، انسانیت و دین در این باره چیست.

نهایتاً این دختر از کمپ جنگ‌زده‌ها به اجبار بیرون انداخته‌ می‌شود و به اردوگاه مجاهدین کُرد برای مبارزه با داعش در سوریه‌ می‌پیوندد و لایۀ دیگری از هویت‌طلبی و بازپس‌گیری تشخص انسانی‌اش برای مخاطب تداعی‌ می‌شود.

دخترِ دوم هم دو بچه از داعش دارد که با هزار ترس و لرز، همراه کارگردان به دیدار مادرش‌ می‌رود، بلکه کمی آرامش پیدا کند و اندام نحیفش از این همه بار رنج و تنهایی برهد؛ اما مردمِ عشیره او را «کافر‌» می‌خوانند و خواهان خروج سریع او هستند! و این بار ما با اشک‌‌های مادرِ دختر مواجه‌ می‌شویم، با بغض و آهِ یک مادر واقعی که اجازه ندارد دخترش را ببیند و از طرفی، کاری هم از دستش بر‌نمی‌آید و‌ می‌توان خودسوزی درونی‌اش و انتظار مرگ را از رفتارش پیش‌بینی کرد.

دخترِ سوم که گرفتار یک فرماندۀ خونخوار داعشی شده و با کمک و دلسوزی همسر اصلی فرمانده فرار‌ می‌کند، پذیرفته که هویت انسانی خود را از دست داده؛ چراکه در فرار اولش دوباره گیر فرمانده‌ می‌افتد و او نوک سینه‌اش را با نخ‌ می‌بندد و بچۀ شیرخواره‌اش را جلوی او قرار‌ می‌دهد تا مرگش را مشاهده کند و بعد از دو روز این طفلِ چندماهه به دست پدرش و جلوی روی مادر بر اثر گرسنگی جان‌ می‌دهد!

چه‌ می‌شود گفت وقتی مادر‌ می‌گوید «به مرگ بچه‌ام با این شرایط راضی شدم و تلاش خاصی برای نجات او نکردم»؟! اینجاست که ما‌ نمی‌توانیم دربارۀ او هیچ قضاوتی بکنیم؛ چراکه نمی‌دانیم اگر به جای او بودیم و این‌گونه شکنجه‌ می‌شدیم، باز‌ می‌توانستیم ادعا کنیم انسان هستیم و به مسیر زندگی ادامه دهیم و اصلاً می‌شود ادامه داد و شخصیت و غرور و غیرت و هویت انسانی داشت؟!

اما این سکانس، نکته‌ای جالب هم دارد و آن ‌‌‌این‌که داعشی‌ها هم که به حکم فتوای مالکیت اُسرا، حق تجاوز را برای خود محفوظ‌ می‌دانند، این بچه‌ها را انسان‌ نمی‌دانند و کارگردان خواسته یا ناخواسته بیان‌ می‌دارد که دین بهانه‌ای بیش نیست و گرگ هرچند لباس زهد بپوشد و سجادۀ جهاد آب بکشد، باز گرگ است و ما با این سکانس یاد کودتاهای امریکایی در کشورهای دیگر مانند هائیتی‌ می‌افتیم که کودتاگران با حمایت امریکا دستور داشتند مادران و دختران را جلوی مردانشان مورد تجاوز قرار دهند و با ایجاد فضای رعب و وحشت غالب شوند.

فیلم علی‌رغم شیوایی و بیان سادۀ خود‌ می‌توانست داستایوفسکی‌وار، مخاطب را در تعامل مستقیم با لایه‌‌های درونی‌ترِ شخصیت‌ها و صحبت‌‌های‌‌ آن‌ها قرار دهد و به نوعی با شکست دیوار چهارم، همانند بِرِشت، مخاطب را به صورتی مستقیم و هوشیارکننده با مسائل مرتبط با ناخودآگاه ذاتی انسان مواجه کند و گسترۀ مخاطب خود را هم از لحاظ مکانی و هم از لحاط زمانی بی‌نهایت کند و تبدیل به فیلمی ماندگار برای تمام تاریخ بشریت شود.

از پرداخت شخصیت‌‌های فیلم که بگذریم، اثر با پایانش، خود کارگردان را هم به چالش‌ می‌کشد؛ چراکه همان‌طور که نورانی‌پور درA157  مخاطب را با خودکشیِ باورنکردنی سوژه‌ها مواجه‌ می‌کند، در این مستند هم با نمایش تصاویری از حملات اولیۀ داعش، سعی در بیان کشته شدن این سه دختر به همراه بچه‌‌‌هایش در حملۀ داعشی‌ها دارد و با تأکید چندباره و موتیف‌وار بر خودروی در حال آتش، حساسیت مخاطب حرفه‌ای را بر‌می‌انگیزاند که چرا سازنده بر حذف این سوژه‌ها در انتهای فیلمش اصرار دارد؛ در حالی که هیچ نیازی به این کار نیست و فیلم خودش گویاست و نیاز به پایانی دراماتیک و تراژیک ندارد.

برای این نکته چند احتمال متصور است:

یکی ‌‌‌این‌که، کارگردان با این حرکت سعی‌ می‌کند بار دراماتیک مستندش را بالا ببرد و علاوه بر قلاب محکمی که (به خاطر پتانسیل بالای قصۀ دخترها) در ابتدای مستند برای همراهی مخاطب ایجاد‌ می‌کند، در انتها نیز با این ترفند دراماتیک، حس ارضا شدن و رضایت‌مندی از دیدن این فیلم را در مخاطب ایجاد کند.

دوم ‌‌‌این‌که، جامعۀ درون فیلم از او انتظار دارد این نقاط سیاه را حتی در درون فیلم حذف کند و به مخاطب القا کند که این سرافکندگی از ما دور شده و کارگردان به اصرار و فشارهای‌‌ آن‌ها مجبور به این کار شده است.

سوم ‌‌‌این‌که، کارگردان هم دچار سرگشتگی و سردرگمی است و سعی‌ می‌کند با حذف فیزیکی دخترها، صورت‌مسئله را به کلی پاک کند.

به هر حال، این نهیب فرهنگی یک نکته را گوشزد‌ می‌کند و آن چیزی نیست جز امنیت؛ گوهری که به گفتۀ بزرگان و امامان معصوم(ع) و تجربۀ تاریخی، موهبتی است که تا آن را از دست ندهی، قدرش را‌ نمی‌دانی و این مستند بار دیگر اثبات کرد که عدم امنیت، نقصی ابدی برای انسانیت به بار خواهد آورد.